*به/هم/نمیرسیم/*

 

 

 

فکر می کردم اگر دوستش داشته باشم می توانم خودم را قانع کنم که شاید او هم مرا دوست داشته باشد 
اما نتوانستم دلم را آرام نگه دارم 

هر روز هر شب به امید اینکه شاید از طرف او ندایی به من برسد لحظات را سپری می کردم 

نمی توانستم به خود جرات دهم تا ازش بپرسم آیا مرا دوست دارد یانه 

می ترسیدم به من بگوید نه 

ترس همه وجودم را در بر گرفته بود و فکر اینکه جمله نه را بشنوم همیشه آزارم می داد 

که چه زیباست ... 

او خود می داند که من چگونه نگاهش می کنم .. 

می داند که او را چگونه پرستش می کنم .... 

می داند که اگر بخواهد به او خواهم رسید .... 

می داند اگر بگوید بمیر برایش می میمیرم ........ 

ولی هم من می دانم و هم او که شاید به هم نرسیم .......... 

و این شاید به کلمه دیگر تبدیل شده و این کلمه این جمله را تشکیل داده .. 

«نه من و نه او هیچ وقت به هم نمی رسیم».....
 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: داستانهای عاشقونه ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 10 فروردين 1391برچسب:, | 9:53 | نویسنده : mehdi |
.: Weblog Themes By BlackSkin :.